آنگونه دلم بی تفاوت است که او خواسته......
آنگونه دلم بی تفاوت است که او خواسته......
برای پابرهنه دویدن
راه های بسیاری هست .....
نذر کرده ام
که بی قرار ِ هیچ نگاهی نباشم!
ادای این نذر
پای ِ آرامش ِ توست
آهسته دوستم بــــــــــدار ....!
هق هق ِمردی را
که از عشق "اشک " می ریخت
انتظار بیهوده ست
بر هیچ قسمت ناپذیر
من مانند اعداد گنگ
بازیچه ی احتمال و تردید
هر دو اما عددیم
در دایره ی ضرب ها و تقسیم ها
تو مانند اعداد اول
بی شمار
در لایه لایه ام
نشسته ای
من مانند اعداد گنگ
ناشمار
در هزار توی تو
زیسته ام
من...
وقتی تمام جهان را
بر پاره پاره ی دلم
با طناب های پوسیده
پیوند داده ام
وقتی به نیرنگ آئیین مذهب سکوت
مومن گشته ام
وقتی تمام وسوسه ها ی
عقل دور اندیش را
احساس کرده ام !
آن وقت است که
پروانه ی دلم را
بی قرار بی قرار
در پیچ و تاب برگ های هراسان
تنها و سرگردان می یابم
آن وقت است که
به جرم پیروی ازاصول مذهب سکوت
از باد و حشی
فصل به فصل
صدها تازیانه زخم می خورم
آن و قت است که
صدای ترا از پشت سیم های تلفن
سرد می بینم
.....
و من
تمام آنچه هست را
در سکوت می بازم
و دم
بر نمی آورم
باختن......
باختن در سکوت را می شناسی ؟!!!
از چشم ُخواب ُخاطره ای سرپناه ِ ناگزیر
میخواهمت با دست لرزان یک بغل شک ُیقین
میخوانمت ای ناگزیر ِ بی ِنظیرِِِ ِ دلپذیر
کفشهای ماست
تجربه ی مغلوب ِ قدمهایی که
برای رسیدن
رفته ایم
وقتی بر سر راهی می نشینیم
و به آنها
زل می زنیم
پیداست
ساکنین این سیاره ی غریب
قرن ها ست
شناس نامه ی وطن را
در چشم های یکدیگر
مرور می کنند . . . . .
من آن همه دوست داشتن را چه کنم
این بو ی عطری که د رفضا می پیچد
و مرا مست می کند
و مرا می برد به خاطره های دور
این عطر دلاویز
که تمام خاطرات مرا
یکجا در خود نهفته است
خاکستر قلب شیشه ایم
که به زیر پایت شکستی و رفتی
آن شوق ناشناس رسیدن
عکسی که میان کتابهایم پنهان نموده ام
آن سردردهای پی در پی
آن بعض های بی امان
من آن همه دوست داشتن را چه کنم ؟!؟
تمام خاطراتم را مدفون کرده ام
چندین ماه می گذرد
شاید شیشه ی عطرم را بشکنم...
اما این من را بگو
این عشق را بگو که میان ذره ها ی زمان می میرد
و کسی برایش اشک نمی ریزد
و کسی دلتنگش نیست
آه این من را بگو ....
من آن همه دوست داشتن را چه کنم ؟
زیر کدامین خاک مدفون کنم
با کدام جام بشکنم
این معنای غریب را
زیر کدامین واژ ها پنهان کنم ؟!؟
خط خانه های خالی
گنگ و مبهم و گیج
در پیچ و تاب خانه ام
تا خانه ات
میان کوچه ای
گم می شوم
من دست های خواهشم را
میان آمد و رفت روزها
در فراز و نشیب این کوچه کاشته ام
صد بار هم که نقشه را رصد کنی
دیدار هایمان دور است
دور..
عابر بی ملاحظه!
خانه های خالی را خط بکش
طور دیگری طرح بزن
طور دیگری بنا کن
ستون ها را
یک به یک
طور دیگری تعبیه کن
طور دیگری خشت بریز
ساکن کوچه های پر فراز و نشیب !
من در هجوم بن بست تردید
روی خط خانه های خالی
تو را خواهم یافت
و دستهای تو را
در خیابانی که خلوت است
معشوق دستهای خود خواهم ساخت
آرام خستگی هایم!
تمام خواهش این روزهایم این است
...
کم کن فاصله ها را
اگر می توانی...!
روی صندلی های شکسته ی واگن قطار
پراکنده و بی هدف
از پنجره
خیره به آسمان نشسته بودیم
مقصد کجا بود
نمی دانستیم
تنها لحظاتی تکانهای شدید را حس می کردیم
و لحظاتی دیگر
در گهواره ی آبی آسمان به خواب می رفتیم
ما به هم نگاه نمی کردیم
مباد چشمانمان
شکوه آن لحظه را از دست بدهد
اما وقتی آسمان
از سقفهای واگنها بارید
چترهای یکدیگر شدیم ...
تف بر تو زندگی
تف بر تو !
که میان معرکه ی زندگانی و مرگ
می چرخانی ام دست به دست
بر بازوان ِ این اهالی نا اهل
تابوتم را بر کدامین مرد
بسپارم ؟
به بهانه ی تولدم
وقتی به سمت مبهم دور می نگری
و سایه ها بی رمق می تازند
اینجا امید به اشتیاق می خندد
و آفتاب تب دارد ....
برگرد
تا واژه ها را دستکاری کنم
برگرد
تا لحظه را بند بیاورم
برگرد
تا نشانی خانه ام را برایت بگویم
برگرد
تا چشم های تو را نقاشی کنم
برگرد
تا از تو نور بگیرم
برگرد
تا از حاشیه ی قدم های تو
حضور م را متبرک کنم
برگرد
تا نگاهت را از تو تمنا کنم
برگرد آخرینم
برگرد
من تنها تر از آنم که بخوانی ام ....
می هراسم از پائیزی که در راه است
و ازوسوسه ی چشم های تو
که دست ُ پای مرا گم می کند
این بار
من سکوت می کنم
اما تو حرفی بزن
تو چیزی بخوان
بخوان
همان واژه هایی را که زیرلب داری
و سراپای وجودم را غرق تماشا کن
و چیزی بخواه
می آیم که
به خواهش چشم های تو سر نهنم
بشکن این جام بلورین سکوت میانمان را
نکند
پائیز که شد
فراموشمان شود دیدار
نکند باران که زد
چتر به دست بگیریم
نکند عبور که کردیم
از کنار هم
رد پای غرور
بماند بر زمین
آه...
می هراسم از پائیزی که در راه است
ذوب می شوم
تمام می کنم
راه بی تو را
و به آیین این ترس
می گرایم ...
برای دوست
و
تمام آنچه می بینم
دنیای من
سرزمین تو
و
دردهای تو
تمام دنیای من
معصومیتی که
ناخواسته است
چیزی از چشمانم می لغزد
و از زانوانم سرازیر می شو د
زنگ مدرسه
دلهره
۱۲ ظهر
تف بر این روزگار ناشکیب
که حرمت هفت سالگی مان را شکست
تف بر این روزگار خاکستری
که مدادهای رنگی مان را
نشانه رفت
تف بر این روزگر نا نجیب
که درد هایمان را آزگار کرد
تف....
از تو دلگیرم !
معشوق هفت ساله ی من !
معشوق هفده ساله ی من!
معشوق هفتاد ساله ی من!
و بغضم را در پاچه های شلوارم
نشانه می روم...
تمام قد خمیده ام
بار مسافران فصل ها را
بر زمین مینهد
و بار دیگر
زیر بار عشق تو
کمر راست می کند
هر دم
قریحه ی شاعرانگی ام را
بر باد می دهی
و مچاله ی کاغذ آرامشم را
مرور می کنی
اما من این دم را
پاس می دارم
و در تمام آنچه هست
گم می شوم
در تمام تو
آه !
می سرایمت
ای رسواییم برای هیچ
ای آفتاب سرد...
انگشتانت را که به سیم این تار میزنی
گویی زخمه بر جانم می زنی
بنواز
بنواز
بنواز
که این جان نواختنی ست...
که به رنگ چشم های توست
نمی بینمت گاهی
وقتی می خندی
وقتی نگاه می کنی
وقتی می گریزی
یک آسمان آبی هست
و اتفاقی که مبهم است
دوست داشتن کافی نیست
گمان می کنم عاشقت باشم
گاهی...
حال من بد است
بد است
بد است
گونه های خیسم را به دیوارهای سیمان خورده می کشم
پنجره ها را در بهار درز می گیرم
چشمانم را از خورشیدپنهان می کنم
روی واژه های مبهم خط میکشم
دیگر به اتفاقهای قشنگ نمی خندم
دیگر افق را مرور نمی کنم
دیگر تمام شب را زنده نمی دارم
چه کسی می داند حال بد چیست ؟!
گمان کردم
تویی
تا دریا دویدم
موجها
مرا به نابودی کشاندند
راز من
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که اینست آنچه هست
خود نمی دانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم چه خوش رفتم زدست
همزبانی نیست تا بر گویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بی گمان هرگز کسی جزمن نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست
آه اینست آنچه میجستی به شوق
راز من راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نامُ آ برو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه اینست آنچه رنجم می دهد
ورنه کی ترسم ز خشمُ قهر تو
فروغ
وندا تنهاست
وندا دنبال اینو اونه
نمی تونه عاشق باشه
فقط می خواد تنها نباشه
عشق پرواز بدون بازگشته
آدمو به جایی سنجاق نمی کنه
اگه دنبال ده نفره...... هرزست
شاید وندا ارزش منو بیشتر شناخته...
خدایا! وندای من هنوز تنهاست
من تنهاتر ...
این بار دل ندادم
در فاصله ی قرابت تیک و تاک دل می دهم
می نوازم شب را با مهتاب
می سرایم روز را
زیر سایه ی آفتاب
من در پائییز
فراموش شدم با تو
دستم گره خورد
پایم شکست
من تپیدم
شاید کهنه عکسی باشم
میخ شده بر دیوار
یا ردی از باران
که زیر پای عابری لغزیده است
پائیز مرا آوردی
یکروز
بی صدا
سرشارُِِ لبریز
پائیز مرا ببر
بی قرار
خاموش
سرد
پائیز من دوباره دل دادم
پائیز مرا ببر ..........
معادله ی اشک
دستمال تِِرِ اشک چشمانِ مادرانمان از درد
هنوز نخشکیدست
که می آییم
و دستمالِِِ خیسِِ اشک چشمانِ پر از دردمان
هنوز تر است
که می رویم
این است معادله ی اشک!
شاعر نمی داند به انتظار کیست !
دیشب یک سوسک
بی دعوت
به اتاق من آمد ۱۱:۱۱
راه پنجره باز بود
راه در سالهاست
ترا که منتظرم
چرا نمی آیی؟!!!
یک نفر به من بگوید
زمین ها را همه جاده می کنیم
چه فایده
وقتی نمی دانیم
خدا کجاست....!
یک نفر به من بگوید
چرا خدا در آسمان است
وقتی همه از خاکیم
و به سوی خاک می رویم ....!